شناسهٔ خبر: 94939 - سرویس سیاست
نسخه قابل چاپ

سرمقاله رسالت:

عصبانيت و فروپاشی روشنفکری

روشنفکر 43

نماینده: قضيه سطح بالاي عصبانيت در اين جامعه، قدري ناشي از اين حقيقت است که عصبانيت و پرخاشگري، به يکي از خلقيات ثابت روشنفکران و «گروه عقلا» تبديل شده است. اين سطح از عصبانيت که خود را در رده‌هاي مختلف نخبگي اين جامعه، در مطبوعات و برنامه‌هاي تلويزيوني مانند «مناظره»، «نود»، «هفت» و... آشکار مي‌سازد به نحوي واکنش خودآگاه يا ناخودآگاه در ميان روشنفکران، در مقابل فروپاشي ساختار قدرت روشنفکران در جريان يک «انقلاب طولاني» است.

دويست سال از قتل اميرکبير و افتتاح دارالفنون در غياب اميرکبير، که منجر به ريشه‌گيري روشنفکري در اين کشور شد، مي‌گذرد و از همان وقت، نحوي «انقلاب طولاني»، عليه روشنفکري در جريان بوده است. مقاومت‌ها از همان ابتدا، شروع شد و روشنفکري پاسخ اين مقاومت‌ها را با خشونتي دور از انتظار داد؛ مرجع تقليد مردم تهران را در ميدان توپخانه و مقابل قورخانه به دار آويخت.

از آن زمان، روشنفکر، با اعتقاد به نمايندگي يک «فرهنگ والا»، دامان خود را از «فرهنگ عامه مشحون از سنت‌ها و ارزش‌ها و عواطف دور داشت؛ او خود را نماينده فيلسوفان مطلق اروپايي مي‌دانست، و هنوز هم کم و بيش مي‌داند. از اين قرار، نه فقط مردم، بلکه حکماي پيشين همين ملت را به عنوان نيروهاي «سنتي» و «بي‌عقل» طرد کرد و به جاي ارکان «سنت» و «عقل متعهد به ارزش»، «مدرن بودن» يا «عقل متخصص در حس» را به عنوان فضيلت محوري اعلام مي‌کند. به استناد اين فضيلت، او که به زبان فرنگي آشنا بود و مانند اهالي فرنگ لباس مي‌پوشيد و غذاهاي آنان را مي‌خورد و از همه مهمتر فرهنگ خودي را طرد مي‌کرد، هرمي فرهنگي را بنياد گذاشت که روشنفکر بر تارک آن مي‌ايستاد، قدرت‌هاي سياسي و اقتصادي در ميان، و دو دسته، يعني عامه مردم و حکيمان متعهد به ارزش را در قعر جامعه مي‌کوبيد و حتي اعدام مي‌کرد.

حالا، اما، در تحولي که به وساطت دگرگوني عظيم در فناوري ارتباطات رخ داده، امکاني فراهم آمده است که «عقل عامه» فضايل خود را آشکارا روياروي عقل «گروه عقلا» يا همان «روشنفکران انگليسي و فرانسوي و آمريكايي» قرار دهد، و يک صف‌آرايي کوبنده و مغلوبه شکل بگيرد؛ يک صف‌آرايي که به دليل بحران فکري و اقتصادي و سياسي گسترده در سرزمين‌هاي مادري روشنفکر در ارض انگلستان و فرانسه و آمريکا، ديگر از سوي، پدرخوانده‌ها نيز حمايت نمي‌شود. روشنفکر ديگر از حمايت خارجي بهره‌مند نيست، و طي دويست سال اخير، اين نخستين بار است که چنين پشت روشنفکر در رويارويي با رقباي داخلي‌اش خالي مي‌شود.

کاوش در رگ و ريشه قضيه

تز ۱.

دولت‌ها، مي‌آيند و مي‌روند، ولي، انگار، سيطره‌هاي فرهنگي مي‌مانند و مي‌مانند. ولي، نه.

در قياس با تحولات فرهنگي، تحولات سياسي، تندتر رخ مي‌دهند، و زودتر باور مي‌شوند. بر عکس، تحولات فرهنگي، کندتر رخ مي‌دهند و ديرتر باور مي‌شوند. آن چه در اين مطلب کاوش مي‌شود، تز اخير است. اين که تحولات فرهنگ منجر به فروپاشي روشنفکري، ديرتر باور مي‌شوند. کسي باور نمي‌کند که ديگر روشنفکري در ميان نخواهد بود. اين که هم اکنون، تحول بزرگي از جنس انقلاب در حال روي دادن است که باور نمي‌شود. دولت‌ها رفته‌اند، ولي دولت روشنفکران، از يک دوره به دوره ديگر، مانده است، تا امروز که موقعيتي پديد آمده است که طي آن، همه چيز زير و رو مي‌شود. روشنفکران، به قعر جامعه مي‌روند و در بهترين حالت، هدف استهزاء قرار مي‌گيرند، و در عوض فرهنگ عامه که مدت‌ها توسط آنان تحقير مي‌شد، با وجوه مکرم و مذمومش، يکجا بر تارک هرم جامعه کشيده مي‌شود. روشنفکر، با تشويق نهادهاي سه گانه غرب مدرن، يعني (۱) دانش عيني و حسي خام و (۲) دموکراسي خام و (۳) توليد انبوه صنعتي ضد انساني، خود، مسبب فرو ريختن هيمنه خود شد. همان طور که غرب مدرن، هم اکنون به ضد خود تبديل شده است.

تز ۲.

طنين تاريخي اين تحول، موسوم به «انقلاب طولاني»، آن است که يک «سبک» حاکم فرهنگي و فکري که به تفاوت در ممالک گوناگون، بين پانصد تا صد سال مسلط بود، رو به زوال مي‌رود؛ نه فقط رو به زوال مي‌رود، بلکه به قعر مي‌نشيند. قعرنشينان به صدر مي‌آيند و صدرنشينان به قعر مي‌روند. فرهنگ اصطلاحاً والا، به قعر مي‌رود و فرهنگ عامه به صدر هرم فرهنگي صعود مي‌کند. بدين ترتيب، جاي فرهنگ والا و فرهنگ عامه تعويض مي‌شود.

واژه «انقلاب طولاني» (ملهم از ريموند ويليامز،  تحليلگر برجسته فرهنگ)، واژه غريبي است. اشاره به «انقلاب» دارد، به اين معنا که جاي صدر و قعر جامعه در آن عوض مي‌شود، و اشاره به «طولاني» دارد، از آن رو که به رغم باور متداول از انقلاب‌هاي سياسي، که معمولاً برق‌آسا هستند، اين انقلاب عليه روشنفکري، به طور متوسط، دويست سال به طول انجاميده است، و از اين باب، يک «انقلاب طولاني» است. ولي طولاني بودن هم «انقلاب» است و هم «طولاني».

تز ۳.

در يک سطح تحليل عميق‌تر، روشنفکر، با ابداع واژه «فر+هنگ» که به «فرا + هنگ» تعبير شد، خود را در يک سطح بالاتر و «فرا» قرار داد و ساير مردم را در سطح «هنگ»، و اين، نمي‌توانست،  

بي واکنش مردم باقي بماند. طبيعت واژۀ «فرهنگ» به گونه‌اي است که هرگز نمي‌توان آن را بدون پاره‌اي بحث و جدال‌ها و اما، و اگرها به زبان آورد يا از کسي پذيرفت.

«فرهنگ» از آن دسته واژگاني است که دائم مورد سوء استفاده روشنفکران قرار گرفته است. عموماً معاني‌اي که به اين عبارات نسبت داده شده، مستند به پيش‌فرض‌هايي از جنس قدرت و اعمال قدرت بوده است. در تمام روايت‌هاي روشنفکري ايراني از فلسفه‌ اروپايي اعم از کانت و هگل و نظريه‌هاي کلاسيک جامعه‌شناختي و انسان‌شناسي فرهنگي گرفته تا حرکت‌هاي سده‌ بيستم و ساختارگرايي و هرمنوتيک نوين و نقد ادبي و زيباشناسي انتقادي و کارکردگرايي فرهنگي، همه و همه، سنخ‌هاي مختلف روشنفکران کوشيده‌اند تا به وساطت واژه «فرهنگ»، موقعيت برتر خود را تضمين نمايند.

اين تنوع هم به نوبه خود، باعث شده است که دستيابي به معيارهاي فرهنگي (چه از سوي آفريننده‌ اثر و چه از طرف بيننده و شنونده و خواننده) روز به  روز دشوارتر شود، و اين ابهام وسيع، نهايتاً در يک عرصه فيصله بخش مانند رسانه‌هاي جديد در بستر اينترنت، به ضرر روشنفکري تمام شد و «فرهنگ» از فرط پيچيدگي خاصيت معياري خود را از دست داد. يکي از مسائل اساسي که گفتمان امروز «فرهنگ» بر محور آن مي‌گردد و نقشي انکار ناشدني در دريافت «فرهنگ» دارد، همين تعارض ميان مطلق‌گرايي و نسبي‌گرايي است؛ نسبي‌گرايي که ريشه در خامي مطلق‌گرايي نزد روشنفکران نسل قبل دارد. مطلق‌گرايي خامي که صرفاً بر پايه حس‌ها قرار گيرد و از امر متعالي حذر کند، سرنوشتي بهتر از اين پيدا نمي‌کند.  

اگر «فرهنگ» از اين ديدگاه مورد ارزيابي قرار گيرد، ديگر هيچ فعاليتي نه تفنني و سرگرم کننده و نه متعالي و نه زورکي و نه متظاهرانه تصور خواهد شد؛ به نحوي هر کي هر کي. به بيان ديگر هر فعاليت، در متن خود ماهيت ستيهنده خواهد داشت. اين مسئله، گاهي به شکل تفاوت‌هاي ميان سرآمدباوري و برابرخواهي چهره مي‌نماياند، گاهي در نحوه‌ سياسي کردن يا سياست‌زدايي خود را نشان مي‌دهد و گاهي هم در تضادهاي ايدئولوژيک نقش خود را ايفا مي‌کند. از همين رهگذر هم هست که مفهوم امروزي فرهنگ را نه مي‌توان با کلي‌بافي‌هاي ديگر يک‌کاسه کرد و نه مي‌توان آن را در نسبي‌نگري هاي پست‌مدرن مستحيل ساخت. بيشتر، نحوي درخت دعواست که خصوصاً در عرصه هنر و سينما، موجب مشاجره نسل قديم روشنفکران و نسل تازه هنرمنداني است که از ديد نسل قديمي‌ها عنواني بهتر از «هنرور» پيدا نمي‌کنند.

در اين مشاجره، واژه فرهنگ ميان دو قطب و دو معناي متفاوت در نوسان است؛ فرهنگ متعالي، فرهنگ عوام؛ اين دو واژه، در واقع، دو برچسب براي دو طرف رقابت و قدرت هستند، و آن چه موقعيت فعلي را به يک موقعيت انقلابي تبديل کرده است، نه تنها اين است که دو طرف از اين که عبارت «فر+هنگ» توسط روشنفکران مورد 

سوء استفاده قرار مي‌گيرد و به «فرا+هنگ» تعبير مي‌شود اطلاع دارند، بلکه عامه، تصميم گرفته است که اين ادعا را از دست روشنفکري بگيرد، و در واکنش، روشنفکر پرخاش مي‌کند (توأم با اقتباس آزاد از ريموند ويليامز و علي اصغر قره‌باغي).

 

نظر شما